در پاسخ به پرسش شما ابتدا باید دید علت تجدید نبوت ها چیست؟
تجدید نبوتها و آمدن پیامبران مختلف مىتواند به دو علت باشد:
1 - تحریف ادیان و شرایع آسمانى.
2 - عدم رشد و بلوغ فکرى انسانها و تغییر شرایط و نیازهاى جدید.
در دوران گذشته که پیامبران متعدد آمده و بعضاً شریعت تغییر مىیافت، یا از این جهت بود که شریعت پیامبران سابق و دینشان مورد تحریف واقع مىشد و دست بشر در آن رخنه مىنمود و موجب تغییر و تبدیل دین و شریعت پیامبران مىشد، یعنى عالمان و دانشمندان دین را به دلخواه خود تفسیر و آن را از حقیقت منحرف مىکردند، در نتیجه طبعاً انتظارى که از دین و شریعت پیامبر مىرفت، برآورده نمىشد.
و یا به جهت آن که انسانها (چون دوران رشد را پشت سر مىگذارند) در هر دورهاى نیاز به تعالیم جدید و شریعت و قوانین تازه (با توجه به شرایط زمان و نیازهاى عصر خود) دارند، مانند بچهاى که دوران کودکى و دبستان را پشت سر گذاشته و وارد مرحله جدیدى از فراگیرى مىشود که طبعاً باید با توجه به رشد فکرى و نیازهاى او تعالیم و دانشهاى جدید به او داده شود امکان نداشت این تعالیم در دوره قبل به او یاد داده شود.
علت تجدید نبوتها به خاطر این دو مسئله اساسى بوده است، به همین خاطر بعد از شریعت حضرت موسى(ع)، پس از سالیان و قرنهاى بسیار پیامبر جدید (حضرت عیسى(ع)) مبعوث شد، که آیین جدیدى آورد.
حال اگر این دو عامل براى تجدید نبوتها وجود نداشته باشد، یعنى اگر دین و آیین پیامبر مورد تحریف واقع نشود، هم چنین بشر به اندازهاى از رشد و بلوغ فکرى دست یابد که بتواند همه تعالیم را دریافت کند و آنها را حفظ نماید و یا قانونى کلى را دریافت کند که در سایه آن بتواند به نیازهاى زمان خود پاسخ دهد، دیگر علتهاى تجدید نبوت و شریعت وجود نخواهد داشت. با رجوع به قرآن و زمان نزول آن و وضعیت فکرى بشر در آن زمان و پس از آن درمىیابیم که:
1 - زمان نزول قرآن یعنى چهارده قرن پیش مقارن است با دورهاى که بشر، کودکى خود را پشت سر گذاشته و مىتوانست آموختههاى علمى و دینى خود را حفظ کند، از این رو در آخرین کتاب مقدس آسمانى یعنى قرآن تحریف رخ نداده است. مسلمانان به هنگام نزول هر آیه عموماً آن را در دلها و در نوشتهها حفظ مىکردند، به گونهاى که امکان هر گونه تغییر، تحریف، حذف و اضافه از بین مىرفت، بنابراین دیگر تحریف و نابودى کتاب آسمانى رخ نداده و این علت (که یکى از علل تجدید نبوت بود) از بین رفت.
2 - در دورههاى پیش بشر به علت عدم رشد و بلوغ فکرى قادر نبود یک نقشه کلى براى مسیر خود دریافت کند. و با راهنمایى آن نقشه راه خویش را ادامه بدهد. لازم بود مرحله به مرحله راهنمایى شود و راهنمایانى همیشه او را همراهى کنند، ولى مقارن با دوره رسالت پیامبر اسلام و از آن به بعد، انسان این بلوغ و رشد را پیدا کرد که بتواند نقشه کلى زندگى خویش را دریافت کند، از این رو روش دریافت راهنمایىهاى مرحله به مرحله متوقف گشت.
قرآن کتابى است که روح همه تعلیمات موقت و محدود کتب آسمانى دیگر را (که مبارزه با انواع انحرافها و بازگشت به تعادل است) در بردارد، بنابراین با پیدایش آمادگى در بشر، قانون کلى و جامع زندگى در اختیار او قرار گرفت و باز علت تجدید نبوتها و شریعتها از بین رفت.
3 - غالب پیامبران بلکه اکثر قریب به اتفاق آنها پیامبران تبلیغى بودند، نه تشریعى. کار پیامبران تبلیغى، ترویج و تبلیغ و اجرا و تفسیر شریعتى بود که حاکم بر زمان آنها بود.
در عصر خاتمیت که عصر علم است، با پیروى از پیامبر(ص) و ائمه معصومین(ع)، علماى امت قادرند با شناخت اصول کلى اسلام و شرایط زمان و مکان، آن اصول کلى را با مقتضیات زمانى و مکانى تطبیق دهند و حکم الهى را استخراج و اجرا نمایند. نام این عمل "اجتهاد" است.
فقها و علماى شایسته امت اسلامى بسیارى از وظایفى را که پیامبران تبلیغى و قسمتى از وظایف پیامبران تشریعى را (بدون آن که خود شریعتى وضع کنند) با عمل اجتهاد و با وظیفه رهبرى انسانها انجام مىدهند.
از این رو در عین این که نیاز به دین همواره باقى است و بلکه هر چه بشر به سوى تمدن پیش رود، نیاز به دین، افزایش مىیابد، احتیاج به تجدید نبوت و آمدن کتاب آسمانى و پیامبر جدید براى همیشه برطرف شد و پیامبرى پایان یافت.
انسان امروزى با وجود تعالیم پیامبران و آخرین پیام الهى (که مصون از تحریف و تغییر مىباشد) نیز با توجه به پیشرفت عقل و اندیشه بشرى، اگر خواهان سعادت و رسیدن به خوشبختى جاودانه در دنیا و آخرت باشد، مىتواند از آموزهها و دینى ماندگار بهرهمند شده و نیاز به تجدید نبوت و آمدن پیامبر جدید نیست اما اگر ظلم و ستم گسترده هم چنان وجود دارد، در زمان پیامبران نیز همین گونه بوده و خود پیامبران بیشترین آزار و ستم را دیدهاند. وجود ظلم و ستم به تنهایى موجب نمىشود که پیامبر جدید بیاید، چنان که آمدن پیامبر جدید به معنى خاتمه یافتن ظلم و ستم نخواهدبود. در عین حال که همه ادیان آسمانى، منتظر ظهور منجى و مصلح بزرگ هستند که با آمدن او ظلم و ستم به یکباره و براى همیشه ریشه کن خواهد شد.
انسان از بدو پیدایشش تاکنون بلکه همیشه علاقمند و عاشق وجود خارجى اشیاء بوده و هست زیرا یـگـانـه چیزى که نظر او را به خود جلب مى کند , واقعیت پدیده ها است وبس , جز به آن , التفات ندارد و به غیر آن رو نمى آورد و در حقیقت در جهان خارج جز واقعیت وجود ندارد و هر چه هستى دارد و جامه وجود پوشیده , داراى واقعیت مى باشد .
پـس حـکـم بـه واقعیت و باور نسبت به وجود خارجى ( یعنى اینکه در جهان خارج چیزهائى واقعا هستى دارند ) از نخستین علوم بشرى و از اصیل ترین معارف انسانى است که تمام صفات و شرایط یک مسئله ضرورى و بدیهى در آن جمع است .
مثلا : کودک نوزادى با احساس تازه اى که خداوند به او بخشیده است , اگر در حالاتش دقت کنیم و هـرگـاه حـرکـات او را از نخستین زمانى که قدم در جاده زندگى مى گذاردزیر نظر بگیریم مـى بـیـنـیـم کـه گـاهـى پستان مادر را به عنوان تغذیه و مکیدن شیرى که براى او فراهم آمده مى گیرد .
و نیز به همین غرض اشیاء دیگر را به دهان خود نزدیک مى کند اما پس از چند بارتکرار این عمل , جز پستان مادر را نمی گیرد و از چیزهاى دیگر هر چه باشد اعراض مى کند . او که نخست همه چیز را اعم از خوردنى مانند میوه و نان و غیر خوردنى نظیر سنگ ,چوب و آهن و غیره به دهان مى برد و مى خواست آنها را بخورد پس از اندک زمانى جزچیرهائى را که قابل اکل هستند نمی خورد و به طور جدى از خوردن اشیاء غیر ماکول خوددارى مى کند .
رازمطلب این است که نخستین توجه کودک به واقعیت اشیا و احساسش نـسـبـت بـه واقـعیت امور , خواه ناخواه او را به تمییز حق از باطل , صحیح از خطا , و خلاصه هر شى واقعیت دار از غیر واقعى ناگزیر ساخته و او را وادار مینماید که به حقیقت بچسبدو از غیر آن رو گـردان شود ؟
ما اگر دامنه این مطالعه و کاوش را توسعه و گسترش دهیم و در احوال افراد انـسـان هر که باشد و در هر شرایطى قرار گرفته باشد تامل و دقت کنیم , خواهیم دید که آن ها در تـمام مراحل زندگى همین راه را مى پیمایند و دائما در تمام شئون زندگى مى خواهند درست را از نادرست و حق را از باطل باز شناسند .
پس انسان در زندگى خود هم و هدفى بزرگتر از این ندارد که می کوشد دچار اشتباه وخطا نشود و امر باطل و بى حقیقت را به جاى حقیقت و واقعیت نگیرد .
هـم چـنین است حال ملت هاى گذشته اگر ما به آنچه که در تاریخ از آنان ثبت و ضبط گردیده مراجعه کنیم و رفتار و آداب و آنچه را که آثار و میراثهاى آنها به آن دلالت دارد , مورد بررسى قرار دهـیـم , خواهیم دید که روش آنها در زندگى فردى واجتماعى جز آن که گفته آمد , نبوده است آنـان نـیز در این صدد بوده اند که وسیله اى به دست آورند تا حقائق را از اشیاء بى حقیقت که احیانا مـیان آنها اشتباه رخ مى دهد , باز شناسند و پس از بدست آوردن چنین میزانى جز به آنچه که آنرا حـق ودرست دریافته اند , چنگ نمیزنند و به غیر آنچه در نتیجه جستجو و تفحص به آن رسیده و بعنوان حقیقت باز یافته اند , دل نمیبندند و این همان است که ما آنرافلسفه ومتافیزیک مى خوانیم .
انسان همیشه با ولع و حرص شدیدى به این نوع بحث و کنکاش پرداخته و میپردازد وآن را در تمام شئون هستى و وجود خویش و در کلیه آنچه که زندگیش بر اساس آن جریان دارد , بکار مى برد , اگرچه از این عمل خود آگاهى کافى و مفصل ندارد . اما بالاخره این احساس روانى انسان بدون کوچکترین خستگى و درماندگى , به عمل و تلاش خود ادامه مى دهد و در تمام جزئیات زندگانى خود در این مسیر ره مى سپارد وبسا این بحث و فحص را روى قریحه تعمیم که در نهاد انسان قرار دارد گسترش و تعمیم داده و از اصل وجود و اقسام و خـواص و احـکـام آن بطور کلى و عمومى بحث به عمل مى آورد و به دنبال آن به فکر و اندیشه در پیرامون علت و معلول , امکان و وجوب قوه و فعل , قدم و حدوث میپردازد .
ایـن گونه مباحث اگر چه فقط بطور اجمال و سربسته براى انسان معلوم و مفهوم بوده است , لیکن بـالاخـره او را از عـالم طبیعت به ماوراى آن متوجه ساخته و خواه ناخواه به غور در مسئله مبدء و اصل هستى سوق داده است . چـون انـسـان دریافته که جهان مادى به تنهائى همراه فقر و نیاز است و بدون اعتمادو تکیه بیک مـبدئى که احتیاج او را برطرف سازد و به او هستى بخشد , نمى تواند به پاى خود بایستد تا بالاخره داراى یکنوع استقلال وجود گردد . و این همان فلسفه الهى است که از هستى و وجود خداوند عز اسمه بحث مى کند . و ایـن اگرچه خود یکى از صدها موضوعى است که در فلسفه عمومى مورد بحث قرارمى گیرند الا ایـنـکه تحقیق درباره آن , دیگر مسائل فلسفى را از حال تشتت وپراکندگى به سوى وحدت و یکپارچگى مى کشاند و آنها را به صورتى آراسته تر و درشکلى زیباتر ظاهر مى سازد .
چـون ایـن تـنـها فلسفه الهى است که بین تمام موجودات و پدیده ها ( که موضوع فلسفه عمومى هـستند ) به واسطه ذات باری تعالى که آفریدگار وهستى بخش همه آن ها است ارتباط برقرار کرده و هبستگى و وحدت شگفت آورى بوجودمى آورد .
این حقیقت را از یک سو مى توان در لابلاى نظریات فلسفه و حکمى که از هند و مـصـر قـدیم , بابل , روم و یونان به میراث مانده و در مطاوى آنچه ازمحققین فلاسفه اسلامى به دست ما رسیده , دریابد . و از دیـگـر سـو از آن سـلـسـله کتاب آسمانى که به موسى و عیسى و دیگر انبیاء( علیهم السلام ) منسوب است , سپس از آن چه که در قرآن از پیامبران گذشته بااختلاف طبقاتشان نقل شده و در پایان از تعالیمى که خداوند بر پیغمبر اسلام وحى فرموده به خوبى و وضوح کامل درخواهد یافت .
چـون هـر فـرد محقق و صاحب نظر با دقت و تامل پیرامون این نظریات و آراء خواهددید که بحث دربـاره جـهـان بـالا و مـاوراى مـادى دائمـا در حال تحول بوده و اندک اندک داراى جلا و صفاى بیشترى شده به تدریج تکامل پیدا کرده است . و هـر چـه ایـن مسائل روشنتر و واضحتر شده و دامنه شان وسیعتر گشته است , گره مشکلات و مـجـهـولات بـیـشترى باز گردیده و مطالب و مسائل ساده و ناقص قوام و استوارى زیادترى پیدا نموده است
دین اسلام وادیان دیگر هیچ گونه مخالفتی با فلسفه ومتافیزیک ندارند زیرا دین جـز مـجموعه اى از معارف اصیل الهى و یک سلسله مسائل فرعى اخلاقى و حقوقى نیست.
مـگر نه این است که انبیاء مردانى بودند که به دستور خداوند اجتماعات بشرى را به سوى سعادت حقیقى و ایده آل رهبرى مینمودند ؟
و آیا سعادت انسان جز در این است که در پرتو تعالیم آسمانى و بـه کـمـک هـوش واستعداد خدادادى که با آن مجهز و به واسطه آن اسرار و رازهاى آفرینش را درک مـى کند , به شناخت حقائق نائل آید و در زندگى خویش روش معتدل را به پیش گیرد واز افـراط و تـفـریـط بـپرهیزد ؟
و آیا انسان مى تواند در آن دریافت معارف و علوم , بر خلاف طبیعت خـویـش بـه دامن استدلال چنگ نزند ؟
پس چگونه ادیان آسمانى و انبیاء و سفراى الهى مى توانند مـردم را به راهى مخالف فطرت و طبیعت آنان دعوت کنند و آنان را به پذیرش بدون دلیل وحجت امر نمایند و در نتیجه در مسیرى غیر طبیعى و ضد عقل سوق دهند ؟ .
اصـولا بـیـن روش انبیاء در دعوت مردم به حق و حقیقت و بین آنچه که انسان از طریق استدلال درسـت و مـنـطقى به آن مى رسد , فرقى وجود ندارد تنها فرقى که هست , عبارت از این است که پیغمبران از مبدا غیبى استمداد مى جستند و از پستان وحى شیرمى نوشیدند . ولـى مـع ذلـک با مقام ارجمند و والائى که داشتند و با وصف ارتباطى که بین ایشان و جهان بالا برقرار بوده در عین حال خودشان را تنزل داده و در سطح فکر توده مردم قرار مى دادند و به اندازه فهم و درک آنها به سخن می پرداختند و از بشرمى خواستند که این نیروى فطرى همگانى را به کار ببرند .
رسول خدا در حدیث معروفى فرموده : انا معاشر الانبیاء امرنا ان نکلم الناس على قدر عقولهم (1)پس ساحت انبیاء و دامن پیغمبران منزه تر و پاکتر از این است که مردم را وادارکنند تا در امور , بدون بصیرت قدم بردارند و آنان را به تبعیت کورکورانه مجبور سازند .
وانگهى چنانچه خاطرنشان ساختیم , سخنانى که پیغمبران با مردم داشتند , درمحدوده استعداد و درک فـهـم آنـان بـوده اسـت و اگر معجزه اى مى آوردند , به استناددلیل و برهان عقلى با آنها احـتـجـاج مـى کـردنـد و با دلالت عقلى که آن معجزات داشتندصحت دعوى خویش را به اثبات مى رساندند .
و این قرآن کریم خود بهترین شاهد و گواه صحت و راستى ادعاى ما است زیرا هر چه راجع به مبدء و معاد و دیگر مسائل ماوراى طبیعت سخن به میان مى آورد و اجتماع بشرى را به قبول آنها دعوت مـى کند , جز از طریق استدلال و ارائه دلیل روشن سخن به میان نمى آورد و به غیر دلیل و برهان قانع نمى شود .
قـرآن عـلـم و بینش و استقلال در فهم را می ستاید و جهل و تقلید کورکورانه را تقبیح نموده و به سختى مورد نکوهش قرار مى دهد .
ایـن مـنـطق قرآن است که مى گوید : قل هذه سبیلى ادعو الى اللّه على بصیره انا ومن اتبعنى (2) بـگـو ایـن اسـت راه مـن که با بصیرت تمام و بینش همه جانبه به سوى خدا مى خوانم خود و پیروانم را .
پـس دیـن هـدفى جز این ندارد که مى خواهد مردم به کمک استدلال و با سلاح منطق عقلى و به نـیـروى بـرهـان که فطرتا با آن مجهزند , به شناخت حقائق جهان ماوراى طبیعت نائل آیند و این همان فلسفه الهى ومتافیزیک است .
متاسفانه برخی می خواهند بگویند دین در مقابل فلسفه قرار دارد و ایـن دو با هم در برابر علم که متکى بر حس وتجربه است , واقع اند آنان مى گویند : بشر در طول زنـدگـانـى خـویش چهار مرحله و دوره را پشت سر گذاشته است:
دوران افسانه ها، دوران دین , دوران فـلـسفه و دوران علم ودانش که فقط بر پایه حس و تجربه است.
ولی این سخنان قابل پذیرش نیست ودر جای خود مورد بحث وبرسی قرار گرفته است وکسانی چنین حرف هایی می زنند که نظرشان از حدود ماده تجاوز نموده و از حجاب طبیعت و عالم مادى حتى یک آن هم سر بیرون نکرده اند ، آنان تنها وجود ماده را اثبات و ماوراى آنرا نفى کرده و مى گویند : آنچه که به چشم و حواس درک نـشـود و آن چه تحت تجربه نیاید اصلا وجود ندارد آن ها گمان دارند که دین فقط یک سلسله شعر اسـت که به هم بافته شده , و فلسفه استدلالى است در زمینه امور وهمى و خیالى اما متاسفانه آنان نه در قضاوت و داوریشان راه اعتدال پیموده اند و نه در زعم وگمانشان طریق حقیقت سپرده اند .
آنـ هـا مـى گـویند : دین بر روى فلسفه خط بطلان مى کشد و اصولا موقعیت دین غیر ازموقعیت فلسفه است و این دو هدف هاى مجزا و جدا از هم دارند .
اینان تفسیر صحیحى از فلسفه نکردند و گمان بردند فلسفه جز یک سلسله آراء ونظریات مردانى از یونان و غیر یونان که در میانشان خداشناس و منکر خدا , ملحد ومتقى , مومن و کافر و خطاکار و صـواب کـار وجود دارد , نیست به زعم اینان منظوراز طرح مباحث فلسفى جز این نیست که به آن فلاسفه و دانشمندان تشبیه کنیم و ازمشاهیر و شخصیت هاى نامدار آنها پیروى و تقلید نمائیم اگـر فـلسفه همین باشد که این عده گمان دارند و حقیقت همان باشد که اینان ادعامى کنند , جدا سزاوار است که فلسفه را از حریم دین طرد کنیم لیکن خوشبختانه موضوع از این قرار که این عده خیال کرده اند نیست . این سخن تنها در مورد فنون و صناعاتى صادق است که در آنها فقط به اجماع و اتفاق یک طایفه از رجال و آراء و نظرات مشهورشان تکیه مى شود , در این فنون به استقراءمذاهب و مشربهائى که در یک سلسله مسائل وحدت نظر دارند و دلیلى جز اتفاق واجماع بوجود آورندگان آن نیست , اکتفا مى شود . امـا مـاجـراى فـلـسفه , هرگز چنین نیست , فلسفه که عبارت است از بحث استدلالى درزمینه حقیقت پدیده ها , هیچوقت تنها به رجال و آرائشان و یا اتفاق , اجماع وشهرت ها , اعتنا نمى کند و نباید هم اعتنا داشته باشد . چـگونه ممکن است در شناخت واقعیت اشیاء خارجى نظرات و آراء اظهار شده پیرامون آنها , کافى باشد ؟
و چگونه مى توانیم در آرامش نفس و اعتماد به واقعیات و حقائق جهان هستى فقط به چند راى و نـظـریـه دربـاره آن دل خـوش کنیم و آنها را پناهگاه علمى بدانیم ؟
پس نتیجه این که دین حقیقى , مردم را جز به فلسفه الهى نـمى خواند و این دو کاملا وحدت هدف دارندو آن اینکه انسان از روى دلیل عقلى به عالم ماوراى طبیعت یقین و علم پیدا کند .
پاورقی :
1) اصول کافی ج1 ص23
2) سوره یوسف آیه 108
انسان برای زندگی دائمی آفریده شده است. او پس از آفرینش در سه جهان زندگی میکند: دنیا، عالم برزخ و جهان آخرت. انسان به دنیا میآید، در این جا نشو و نما میکند و برای زندگی در جهان دیگر زاد و توشه تهیه مینماید.
زندگی جاویدان یکی از آرزوهای مهم بشر است. هیچ کس نمیتواند این حقیقت را انکار کند که از مرگ به معنی "نیستی" گریزان است و خواهان طول عمر، کوشش برای به دست آوردن "اکسیر جوانی" و اظهار علاقه به یافتن "سرچشمه آب حیات" میباشد.
نشانههای این اشتیاق در جای جای تاریخ بشر، و کوششهای دانشمندان و سرودههای شاعران دیده میشود، که همه دلیل بر این است که انسان ذاتاً خواهان بقا است، حتی علاقه انسان به حیات فرزند خود که دنباله حیات او محسوب میشود، نشانهای از این عشق غریزی است.(1) وجود جهان آخرت، پاسخی به این خواسته و نیاز است، یعنی خداوند در انسان میل به جاودانگی را قرار داده و طبعاً پاسخی برای این میل در نظر گرفته، وجود جهان آخرت که زندگی جاوید و ابدی است، پاسخی برای این نیاز و خواسته است، زیرا اگر بنا باشد زندگی انسان (که گل سر سبد جهان آفرینش است) در این خلاصه شود که چند روزی در دنیا بماند، مدتی کودک و ناتوان، زمانی پیر و کار افتاده، زمانی گرفتار طوفانهای شدید جوانی، گاه سالم، گاه بیمار، و غالباً گرفتار تهیه نیازهای زندگی که درخوردن و "خواب" خلاصه میشود، سپس مردن و فانی شدن، چقدر نازیبا و دور از حکمت است! خدای حکیم دست به چنین آفرینش دور از حکمت نمیزند. پس خدا انسان را برای زندگی ابدی و دائمی آفریده و زمینه آن را هم فراهم کرده است. این که بعد از قیامت که زندگی جاودانه و نامتناهی است، چه خواهد شد، معنایی نخواهد داشت اما آنچه موجب شبهه و سؤال میشود این که معنا جاودانگی چیست، و شاید سؤال از این که بعد چه میشود، مقصود همین باشد. در پاسخ میگوییم: سبب اصلی این اشکال آن است که زندگی در آخرت و کیفیت آن را با زندگی دنیا مقایسه میکنیم و چون در اینجا همیشه به دنبال "بَعدی" هستیم و از چیزهایی که در اختیار ما است دلزده میشویم، خواهان چیزی هستیم که نداریم.
در دنیا چیزهایی که داریم برای ما تکراری است و تکرار ما را دلزده میکند و همه چیز در اینجا محدود است. به همین خاطر، همین حالت را در آخرت فرض کرده و سؤال میکنیم: بعد از بهشت چه خواهد شد. در حالی که زندگی در آن عالم به طور کلی متفاوت با زندگی دنیا است. در آن جا هیچ چیز تکرار نیست و انسان از هیچ چیز دلزده نمیشود. همه چیز تازه و جذاب است و محدودیت و دلزدگی و تغییر در آن جا معنا ندارد. در آن جا همه چیزهایی که انسان در همه عمر به دنبال آن بوده و به خاطر ویژگیهای این عالم هیچ گاه به آن نخواهد رسید (یعنی خوشبختی و سرور و لذت و سعادت و آرامش جاودانه و همیشگی) به دست خواهد آورد.
بنابراین آخرت ، به معنای زندگی نهایی انسان است و این زندگی ، جاودانگی و ابدی است و سرنوشتی جز جاودانگی ندارد. دنبال سرنوشت دیگری جز این بودن خطا است. انسان در مورد چیزی به دنبال پایان و سرنوشت می رود که پایان داشته باشد و پس از آن چیز دیگری واقع شود، در حالی که این موضوع برای جهان آخرت بی معنا است.
زندگی اخروی بی نهایت است و آن را حد و نهایتی نیست تا سؤال شود بعد از آن چه خواهد شد.
سخن از "بَعد" زمانی روا است که حد و محدودیتی در کار باشد اما در بی حدی و عدم نهایت، بَعد معنا ندارد. مثل آن است که گفته شود: بعد از بی نهایت چیست؟ طبیعی است که در این جا سؤال غلط و متناقض است، زیرا فرض بی نهایت، ناهمگون با تصور بعد است اما آیا این موجب بی معنا بودن زندگی خواهد بود؟ هرگز! بلکه بی معنایی را در طرف مقابل آن می توان ادعا کرد، زیرا اگر برای جهان آخرت نیز بعدی فرض شود، باز همین سؤال دربارة جهان سوم تکرار خواهد شد و همین طور... هر عالم مفروض دیگری بنابر سؤال از "بعد" همیشه باقی است و دیگر برای هستی هیچ نهایتی (که در آن هر چیز به کمال نهایی خود برسد) وجود نخواهد داشت و همیشه و همه چیز در یک حالت انتظار و مقدماتی قرار خواهد داشت. هر چه بپرسیم: بعد چه خواهد شد، باز پرسش باقی است.
علت آن که در دنیا از پایان عالم و بعد از بهشت و دوزخ سؤال می کنیم، آن است که تصور ما در این عالم محدود است. در این جهان، با امور مادی و محدود سر و کار داریم و به همین خاطر، ابتدا آن عالم را مقایسه با این عالم نموده و سپس از کیفیت آن سؤال می کنیم و به دنبال حد و محدودیت برای آن می گردیم. در حالی که نظام آخرت کاملاً متفاوت با نظام دنیا است.
پینوشتها:
1 - ناصر مکارم شیرازی، پیام قرآن، ج 5، ص 235.